همه چيز از همه جا



همه چي j, يه شب ساکت و تلخ اتفاق افتاد. سر سفره ي شام.


سلام. من تو يه خانواده ي 8نفره بزرگ شدم. 4تا خواهر و دوتا برادر وپدر و مادر.مادرم يه زن خانه دار ساکت مهربون و توداره. ميتوني ساعتها کنارش بشيني و دردودل کني واون گوش بده و خم به ابرو نياره .پدرم کارمند بود  24ساعت خونه بود و24ساعت اداره.يه مرد پرابهت و جذاب .پوست گندمي و چشماي سبز. يه تکيه گاه واقعي براي خانواده و يه دلگرمي واسه روزاي سخت .با کلي آرزو واسه بچه هاش .


تا جاييکه يادمه همش مشغول کار کردنو اضافه کاري واسه درآوردن خرج زندگيش بود. پدرم تک فرزند بود براي همين هميشه دوست داشت دورش شلوغ باشه  . ميگفت خودم تنها و با سختي بزرگ شدم. ميخوام بچه هام خواهروبرادر داشته باشن تا موقع مشکلات دست همديگه رو بگيرن و پشت هم باشن.


خواهربزرگم زري مثل مادرمه سراسر قلبه. مهربون و باگذشت . بعدي برادربزرگمه که نفسم به نفسش بنده. اونموقع ها وقتي اون اتفاقاي تلخ افتاد سرباز بود . من هميشه دلتنگش بودم و از دوريش تب ميکردم. آخه خيلي هوامو داشت و هميشه دستش برام پربود . هروقت از سربازي واسه استراحت ميومد به من دنيا رو ميدادن. ولي موقع رفتنش کار من گريه و التماس بود که نره .خواهر بعديم مهسا .اونموقع ها خيلي مغرور و حرفش يک کلام بود. بهترينها رو ميخواست هميشه و کار خودشو ميکرد. بعدي مريمه .سروزبوندارترو شيطونتراز بقيه.با چشمايي همرنگ چشماي پدرم . و يه جورايي سنگ صبور من . بعدم داود و در آخر هم من. خانواده ي آرومو خونگرمي دارم .همه هواي همو دارن يه جورايي


همه چيز تو يه شب تابستون اتفاق افتاد. مردادماه بود. همگي نشسته بوديم سرسفره ي شام.


 يادم نيست شام اونشب چي بود! زيادم مهمم نيست چي بود چون هرچي که بود تلخ بود و سرد حالا که فکر ميکنم اصلا کسي اونشب چيزي نخورد!


يهو حال پدرم بد شد صورتش کبود شده بود و از درد به خودش ميپيچيد. مادرم دستو پاشو گم کرده بود و نميدونست چکار کنه! برادر بزرگم به سمت پدرم دوييد تا ببين چي شده؟ من و خواهرامو اون يکي برادرم  گيج و منگ و ترسيده سرجامون خشک شده بوديم و فقط نگاه ميکرديم.


 


ادامه دارد. 








دلهره و اضطراب همه ي وجودمونو گرفته بود. ماها که کوچيک بوديمو هيچ کاري ازمون برنميومد. حسابي ترسيده بوديم و هممون کز کرده بوديم يه گوشه ي سفرهپدرم تو بغل برادرم بود و درد ميکشيد! مادرم چشماش پر از اشک بود و زير لب دعا ميخوند. خلاصه به کمک برادر و مادرم پدرم از زمين بلند شد و آماده شد واسه رفتن به دکتر.


تا برگشت پدر و برادرم از دکتر انگار صدسال گذشت. منو اميرکه از همه کوچيکتر بوديم روي پاي مادرم با نوازشاش داشت خوابمون ميبرد. بقيه ام هرکدوم يه گوشه نشسته بودنو زير لب دعا ميکردن.  وقتي برادر و پدرم رسيدن خونه هيچکس جرعت حرف زدن نداشت همه منتظر بودن يکي سکوت رو بشکنه و بپرسه ک چي شد؟ تا اينکه آخر سر زري خواهر بزرگم با صداي گرفته پرسيد چي شد مهدي جان؟ دکتر چي گفت؟مهدي همينجور که داشت کمک ميکرد تا پدرم کتشو دراره سرشو انداخت پايين و گفت هيچي بابا يه معده درد ساده س. مسموميت غذايي و اين حرفا ! دکتر گفته بايد آزمايش بده و عکسبرداري کنه بعد مشخص ميشه مشکل از کجاست. بعدم رو کرد به مريمو گفت يه چايي بيار خواهرجان. مادرم يه نگاهي به چهره ي رنگ پريده و فشرده از دردپدرم کرد و اروم گفت انشاا. که خيره وبا بغض به سمت آشپزخونه رفت.


اون شب با دلشوره گذشت. تابستون بود ولي انگار هوا سرد و مه گرفته بود!


فردا ي اون شب پدرم و برادرم براي انجام آزمايشات از خونه خارج شدن . ميترا و زري به دانشگاه رفتن و ما 3تا هم  به مدرسه همه ي حواسم پيش پدرم بود. با اينکه 8سالم بود ولي خوب يادمه اونروزارو البته بعضياشم مادرم بعدها برامون تعريف کرده بود اونروز بعدازظهري بودم. تو راه برگشت از مدرسه به خونه خدا خدا ميکردم وقتي ميرسم بابامو داداشم خونه باشن و بابام حالش خوب شده باشه!وقتي رسيدم هنوز خونه سرد بود! مادرم بوسم کرد و رفت که غذامو آماده کنه. معلوم بود که حالو حوصله نداره. خواهرم مريم که از همه پرسروصداتر و شيطون تر بود داشت واسه بابام ميوه پوست ميکند و قربون صدقش ميرفت. مادرم داشت با برادرم پچ پچ ميکرد. فهميدم که  بايد دو روز بگذره تا جواب آزمايش بياد. برادرم شب برگشت به پادگان تا چندروز مرخصي بگيره. من باز موقع رفتنش آويزون گردنش شدمو گريه کردم ولي گفت که فردا برميگرده و چند روزي پيشمون مي مونه. 


يکروز ديگه ام  طبق روال هرروز گذشت.  هرکسي مشغول فعاليت خودش بود . مادر طبق معمول تو آشپزخونه بود . پدرم با وجود دردي که داشت وانمود ميکرد که خوبه و کاراشو خودش انجام ميداد. خيلي مرد سنگين و مغروري بود.نميخواست جلوي زن و بچه هاش ضعيف به نظر برسه. روزايي که خونه بود هميشه تو حياط بزرگمون مشغول رسيدگي به گلا و درختا بود. اينقدر به حياطمون ميرسيد که مثل بهشت سرسبز بود. يه گوشه ش انواع گلاي رز کاشته بود که بهار و تابستونا از بوي گلا آدم مست ميشد. يه گوشه سبزيجات کاشته بود دورتا دور باعچه انواع درختاي ميوه بود . خلاصه بهشتي بود واسه خودش.مهدي قرار بود شب از پادگان برگرده خونه . فردا جواب آزمايش پدرم آماده ميشداونشبم دور هم شام خورديم .مامان غذاي مورد علاقه ي پدرمو گذاشته بود. هرچند که پدرم نميتونست زياد غذا بخوره ولي بخاطر نگاهاي ما و مادرم کمي خورد! تو اين دو روز انگار آب شده بود صورت مردونه و جذابش. اونشب دورهم نشستيم و کلي حرف زديم. هرکسي يه چيزي تعريف ميکرد تا فضاي خونه از اون جو سنگين و پر استرس دور شه! خلاصه اون شبم با هر سختي اي بود گذشت و صبح شد!


صبح با شنيدن صداي مهدي از جام پريدمو بغلش کردم. اونم مثل هميشه کلي قربون صدقم رفت و موهاي و بورمو نوازش کرد و بوسم کرد.خستگي از چهرش ميباريد! چشماش غمگين بود. با اينکه نزديکاي صبح رسيده بود و کلي تو راه بود ولي صبح زودتر از بقيه بيدار شده بود ! اصلا انگار نخوابيده بود و چشماش قرمز بود! بعد از خوردن صبحانه آماده شد که بره جواب آزمايش پدرمو بگيره. با اينکه مامان سفارش کرد که مراقب خودش باشه و زود برگرده ولي تا عصر خبري ازش نشد! ههموم نگران بوديم هم از دير کردن مهدي هم از نتيجه ي جواب آزمايش. ولي ديگه مطمعن شده بوديم  يه مشکل بزرگي هست که پيچيده تر از يه درد ساده ي معده س! 


ادامه دارد


 


حدود ساعت 4بعداز ظهر بود که زنگ خونه رو زدن. با اينکه همه منتظر مهدي بودن و مادرم از نگراني چندين بار تا سر کوچه رفته بود و برگشته بود ولي کسي از جاش ت نخورد! همه به هم نگاه ميکردن! تا اينکه دوباره صداي زنگ اومد و اينبار من با صداي بلند گفتم حتما داداشه و دوييدم سمت در تا بازش کنم. با صداي من همه به خودشون اومدنو از جاشون بلند شدن. مادرم اما فقط ايستاد بدون حرکت.


با ديدن چشماي قرمز و رنگ پريده ي داداشم يه قدم عقب رفتم، لبخند رو لبم تبديل به اخم شد! مهدي اومد داخل زير لب يه سلام آرومي گفت که بعيد ميدونم کسي شنيد و يک راست به اتاق رفت! زري و ميترا يه نگاهي به مادرم انداختنو بعد با عجله به سمت مهدي رفتن . مادرمم که انگار تازه متوجه اومدن مهدي شده بود دستاشو تو هم گره کرد و با قدمهاي بلند به سمت اتاق رفت


منو مريمو امير هرکدوم يه گوشه ايستاده بوديم و منتظر بوديم در اتاق باز شه و يکي از اتاق بياد بيرون تا ببينيم چي شده! ولي خبري نشد! منکه ديگه حوصلم سر رفته بود رفتم سمت اتاقو آروم درو باز کردم . با اين حرکت من مريمو اميرم جرعت پيدا کردنو پشت سر من اومدن تو. هيچوقت اون صحنه رو يادم نميره! مهدي يه گوشه کز کرده بود و دستاش روي سرش بود. ميترا و زري تکيه داده بودن به ديوار و گريه ميکردن! مادرم رنگش زرد و پريده بود و مثل شوک زده ها به يه نقطه خيره شده بود! من آروم رفتم سمت مادرمو چسبيدم به پاهاش .سرم به سمت بالا بود و داشتم نگاهش ميکردم که يهو يه تي خورد و دستشو گذاشت رو سرم. دستاي گرم و مهربونش سرد بود! خم شد سرمو بوسيد و منو از پاهاش جدا کردو با عجله از اتاق خارج شد .يکدفعه صداي ترکيدن بغضش به گوشمون رسيد و اينبار همگي اشکهامون جاري شد.


از اونروز به بعد ديگه خونه ي ما گرماي هميشگي رو نداشت خنده ها مصنوعي بود و تظاهر اونم فقط جلوي پدرم واسه روحيه دادنو حفظ ظاهر! 


فهميدم که پدرم سرطان معده داره . اونم از نوع پيشرفته و بدخيمش! منکه کوچيک بودمو اونموقع عمق فاجعه رو درک نميکردم. فقط ميديم که مادرم هرروز داره موهاي سپيدش بيشتر ميشه و صورتش پژمرده تر.خواهرا و برادرام غمگين بودنو بي حوصلهخلاصه که ديگه هيچي مثل قبل نبود.


چند روز بعد پدرمو بستري کردن که هم تحت نظر باشه و هم يه سري آزمايشات بگيرن ازش. 


مادرم هرروز سرساعت اماده ميشد و همراه يکي از خواهرام به ملاقات ميرفت. معمولا زري و ميترا بيشتر ميرفتن . منو که از همه کوچيکتر بودم بخاطر محيط بيمارستان نميبردن! مهدي ام چندبار درهفته مرخصي ميگرفت و از پادگان به ملاقات بابا ميرفت و دوباره برميگشت. چندوقت بود که واقعا دلتنگ بابا و مهدي شده بودمو بيتابي ميکردم. واسه همينم مامان قول داد که فردا منو اميرو همراه خودش ببره.


صبح با کلي ذوق و شوق آماده شدم .يه دامن چيندار رنگي پوشيدم با يه بليز توردار سفيد. موهامم مامانم دم موشي بست. براي ناهار يه چيزي خورديمو بعدم مامان رفتو آماده شد .ظهر بود که از خونه بيرون زديم هوا شديدا گرم بود و آفتاب مستقيم به سرو صورتمون ميتابيد. حالا ميفهميدم که مامان هرروز چه سختي اي ميکشه تو راه رفتو برگشت از بيمارستان. آروم کنارش ايستاده بودم و چشم به راه اتوبوس. بالاخره بعد از نيم ساعت اتوبوس اومدو سوار شديم. منو امير چسبيده به هم روي يه صندلي کنار پنجره و مامانم صندليه کنارمون نشست. راه طولاني بود ولي من اينقدر واسه ديدن پدرم ذوق داشتم که برام مهم نبود. خلاصه بعد از سوار شدنو پياده شدن از چندتا اتوبوس رسيديم. وقتي وارد راهروي بيمارستان شديم خنکيه باد کولر راهروي بيمارستان يه کم حالمونو بهتر کرد. از آب سرد کن بيمارستان آب خورديمو وارد اتاق پدرم شديم. به غير از پدرم دوتا بيمار ديگه ام روي تخت هاشون خوابيده بودن. وقتي پدرمو بيحال رو تخت ديدم شوکه شدم انتظار نداشتم بابامو بعداز چند روز نديدن اينطوري ببينم. پدرم برام  هميشه مثل کوه بود قوي پر جذبه محکم سالم با چشمايي سبز و خندون. به سمتش رفتمو دست مردونشو تو دستام گرفتم لاي چشماشو باز کردو لباش يه تي خورد.با يه فشار کوچيک و ضعيف که به دستم داد فهميدم که متوجه حضورم شد. دست کشيدم رو ته ريش جوگندميش و دستشو گذاشتم رو صورتم. چشماش خنديد.


اميرم اونور تخت نشسته بودو موهاي پدرمو نوازش ميکرد. مامان هرازگاهي يه پارچه ي تميز خيس ميکرد و به لباي پدرم ميکشيد. همينجور که نشسته بوديم يدفه مهدي وارد اتاق شد من از خوشحالي از تخت پريدم پايين و چسبيدم به پاهاش با اينکه خسته بود و بيحوصله ولي بغلم کرد و سرمو بوسيد و کلي قربون صدم رفت.انگار عقده ي ّغل نکردن پدرمو داشتم تو بغل اون خالي ميکردم سفت دستامو حلقه کرده بودم دور گردنش .همينطوري که من تو بغلش بودم رفت سمت امير  دستي به سرش کشيد بعدم مادرمو بوسيد. بعد رو کرد سمت بابا و دست کشيد به پيشونيش و پيشونيشو بوسيد. يه کم نشست و مادرم براش آبميوه ريخت و خورد. بعدم بلند شد و رفت پيش دکتر تا ببينه وضعيت پدرم چطوره؟


وقتي برگشت قيافش درهم و گرفته بود .مادرم که متوجه حال بهم ريخته ي مهدي شده بود اروم پرسيد چي شد مادر؟ دکتر چي گفت؟ مهدي نگاهي به پدرم کرد و گفت اوضاش تغييري نکرده.دکتر ميگه بايد عمل بشه شايد بتونن غده رو دربيارن و بهتر شه شايدم. حرفشو خورد و سرشو انداخت پايين. مامان صورتش قرمز شده بود ميشد فهميد که داره مراعات منو اميرو ميکنه تا گريه نکنه. مادرم هميشه صبور و تودار بود اينو ميشد از موهايي که اين چندوقت سفيد شده بود فهميد. مهدي سکوت رو شد و گفت ؛ دکتر گفت اگه بخوايين ميتونيد چندروزي ببريدش خونه شايد جو خونه و حضور بچه هاش دورو برش حالشو بهتر کنه. اگر نه که ميتونيد رضايت بديد که واسه عمل آمادش کنيم. مادرم که انگار فهميده بود يه خبري هست با گوشه ي چادرش اشکشو پاک کرد و گفت پس برو به دکتر بگو چند روزي ميبريمش خونه ، بعد مياريمش واسه عمل. مادرم خيره به صورت پدرم ، دربه در دنبال معجزه بود.


خلاصه قرار شد که فردا کاراي ترخيص بابا انجام بشه و بياد خونه. 


 


ادامه دارد


فرداي اونروز مهدي و مامان زودتر از هميشه به بيمارستان رفتن تا کاراي ترخيص بابا رو انجام بدن. و اما اونروز توي خونه ي ما حالو هواي عجيبي بود. همه يه جورايي خوشحالي همراه با استرس داشتيم! قرار بود يکي از اعضاي عزيز خانواده به خونش برگرده . زري و ميترا کل خونه رو آبو جارو کرده بودن و براي ناهار قرمه سبزي گذاشته بودن که بوش کل خونه رو گرفته بود. لباساي مرتب پوشيده بوديمو نگاهمون به ساعت روي ديوار بود .بيصبرانه منتظر اومدن مامان اينا بوديم! حدود ساعت 2 بود که اومدن. درسته که همه از حالِ بدِ بابا خبر داشتيم ولي هممون به بودنش حتي با اون حال مريضشم راضي بوديم! انگار با اومدنش خونه دوباره گرما گرفته بود! با ديدن بابا يه بغض سنگيني رو سينه هامون نشست ولي با لبخند و هيجان ازش استقبال کرديمو کلي قربون صدقش رفتيم . بابا سرو صورتمونو ميبوسيد و سعي ميکرد خودشو سرحال نشون بده.


يه پتو و بالشت پهن کرده بوديم گوشه ي هال تا بابا همونجا جلوي چشممون استراحت کنه.بيشتر اوقات بخاطر داروهايي که استفاده ميکرد بيحال بود و تو حالت خواب بود! خوشحاليمون فقط همون چندساعتِ ورودش به خونه بود چون بابا شديداً به صدا حساس شده بود و با کوچکترين صدايي عصبي ميشد و از کوره درميرفت. ماام با توجه به شرايطش حسابي مراعاتشو ميکرديم .


منو امير ديگه تو خونه بازي نميکرديمو همش يا تو حياط بوديم يا کوچه! روزاي بدي رو ميگذرونديم. مادرم هميشه صبحا چشماش قرمز و متورم بود دليلشو بعدا فهميدم! يه شب از گرما و تشنگي از خواب پريدم ، بلند شدمو به سمت آشپزخونه رفتم که آب بخورم ديدم پدرم خم شده تو خودش و بالشتشو گرفته تو شکمش و آروم سرشو ميزنه روي بالشت! با ديدن اين صحنه شوکه شدم! پاهام سِر شده بود و توان حرکت نداشتم! بغض گلومو گرفته بود.ناخودآگاه با صداي آروم و پر بغضم گفتم آقاجون تشنته؟ پدرم يهو سرشو بالا آوردو با صورتي که از درد جمع شده بود سعي کرد کمر خميده شو صاف کنه و گفت چرا بيداري آقاجان؟ چي ميخاي؟ گفتم تشنمه دارم ميرم آب بخورم شما آب نميخواي؟ گفت نه بابا جان برو بخور بعد دوباره سرشو انداخت پايين! يادم نيست اونشب آب خوردم يا نه ولي هرگز اون حالت مچاله شده از دردشو ، اون چهره ي جمع شده از رنجشو فراموش نميکنم! پدري که هميشه برام نماد قدرت و استقامت بود حالا داشت جلوي چشمامون درد ميکشيد و آب ميشدو کاري از دستمون براش برنميومد! شايد بدترين درد براي يه دختر همين باشه .


صبحش با شتاب از خواب بيدار شدمو دويدم سمت رختخواب بابام. ديدم نيست! ترسيدم! بدو رفتم آشپزخونه و بلند گفتم مامان آقاجون کو؟ مامانم  با تعجب نگاهم کرد و گفت چرا زود بيدار شدي مادر؟ گفتم آقاجون خوبه؟ کجاست؟ مامان اَبروشو داد بالا و  گفت توي حياطه مادر خواب ديدي؟بيا صبحونه بخور  بدون توجه به مامان دوييدم سمت حياطو ديدم بابام نشسته روي صندلي في کنار باغچه زير آفتاب و خيره شده به گلا. لبخند نشست روي لبمو نفسمو بيرون دادم دمپاييه مامانمو که تو پام لق ميزدو پام کردمو تند از پله ها دوييدم پايين و بلند گفتم سلام آقاجون بابام که انگار تو يه حالو هواي ديگه بود چشم از گلا گرفتو نگاهشو انداخت سمت من و با لبخند گفت سلام آقاجان صبحت بخير دختر گلم زود بيدار شدي بابا؟ دستمو پيچيدم دور شکمشو چسبيدم بهش. گفتم آقاجون برام يه دسته گل ميچيني؟ آخه تو نبودي به هرکي ميگفتم ميگفت حوصله ندارم! بابام سرمو بوسيد و گفت بله که ميچينم کدوماشو دوست داري بابا؟ بعدم خودمو ازش جدا کردمو اونم به سختي از رو صندلي بلند شدو به طرف قيچيه باغبونيش رفت. من با ذوق دونه دونه به گلا اشاره ميکردمو بابا ام ميچيدشون. بعدم يه دسته گل رز خوشگل به دستم دادو گفت مراقب باش بابا جان تيغ داره با خوشحالي دسته گلو تو دستاي کوچيکم جا دادمو رفتم تو خونه داد زدم مامان ببين بابا چه دسته گلي برام درست کرده مامانم خنديد و گفت از دست تو بچه بيا ، بيا بذارشون تو اين گلدون. مراقب باش تيغاش تو دستت نره. گلامو با احتياط مثل يه شي با ارزش گذاشتم تو گلدون و با لذت بهشون نگاه کردم.امير و مريم داشتن صبحانه ميخوردن. منم نشستم رو صندلي و مامان برام لقمه گرفت و من همچنان چشمام به دسته گل خوشگلم بود بعد از مدت کوتاهي بابا اومد داخل خونه و مستقيم رفت سمت رختخوابش دستش روي شکمش بود و اخم روي پيشونيش مامانم با عجله رفت سمتش و کمکش کرد که دراز بکشه. بعدم اومد يه ليوان آب پرتغال براش ريخت و همراه يه قرص براش برد. من از دور ايستاده بودمو نگاهشون ميکردم. پدرم قرصو خورد و دراز کشيد. گفت اگه خوابش برد براي ناهار صداش نکنن ! مامانم ملحفه روشو درست کرد و گفت باشه بخواب ولي از ديشب هيچ ي نخوردي ! فقط قرص که نميشه بدنت ضعيفتر ميشه. بابام چيزي نگفت و چشماشو با درد بست. مامان نگاهش گرد و سرشو با ناراحتي ت داد بعدم رو کرد به منوامير و آروم گفت مامان جان صدا نديد بذاريد باباتون استراحت کنه.


ماام سرمون به علامت تاييد ت داديمو برگشتيم سمت آشپزخونه مريم داشت سفره روي ميزو جمع ميکرد . نشستم رو صندليو زل زدم به گلافکرم پيش بابام بود! به حالت ديشبش، به صورت پر از دردش ، به کمر خم شدش، نميدونم وقتي من خوابيدم چي شد! يني تا صبح درد کشيده بود و نخوابيده بود؟ دستام سرد شده بود! با صداي زنگ خونه به خودم اومدم . ميدونستم مهديِ اخه ما که جز همديگه کسي رو نداشتيم. لبخند نشست روي لبمو دويدم سمت در. مهدي داشت پوتيناشو درمياورد که پريدم روي دوشش و دستمو حلقه کردم دور گردنش. يه تي خورد و خنديد. گفت بچه چکار ميکني نزديک بود با سر برم تو زمين! خنديدم و گفتم داداشي چي برام آوردي؟ مامانم اومد نزديکو گفت بچه آروم بابات خوابيده ، پاشو از رو دوش داداشت خستس! بذار بياد تو لباساشو دراره بعد آويزونش شو. مهدي گفت اشکال نداره بعدم با يه حرکت منو انداخت رو دوششو از زمين بلند شد .من بلند خنديدمو دستمو محکمتر پيچيدم دور گردنش .مهدي آروم رفت سمت بابا و نگاهش کرد بعد با خستگي دستي کشيد به سرو صورت خودشو، منو آروم گذاشت رو زمين. بعدم رفت به سمت حمام. مامان آروم اميرو صدا کردو حوله رو داد دستش که بده به داداش مهدي


خودشم رفت سمت آشپزخونه مشغول ناهار گذاشتن شد. مريمم دوباره وسايل صبحانه رو چيد رو ميز و يه چايي ريخت براي مهدي.


منکه حسابي حوصلم سر رفته بود رفتم حياط. کمي بعد اميرم اومد. امير دوسال از من بزرگتر بود. پسر بازيگوش ولي باهوش و درس خوني بود. بابا هرسال وقتي منو امير شاگرد اول ميشديم از طرف اداره شون برامون تقدير نامه و جايزه ميگرفت . بابام هميشه بهمون ميگفت بچه هاي من باهوشن و باعث افتخار منن. ما ام هميشه سعي ميکرديم درسمونو بخونيمو شاگرد اول بشيم. زري و ميترا ام که دانشجو بودنو حسابي درس خون .مريم دبيرستاني بود و 4سال از امير بزرگتر. مهدي ام که ليسانسشو گرفته بود و بعدش رفت سربازي. مهدي حسابداري خونده بود و هميشه توي درس رياضي به منو امير کمک ميکرد. خيلي ام جدي ميشد موقع ياد دادن يه فرمول يا مسئله و  تو اون مواقع بود که  منو امير  حسابي حساب ميبردم ازشخسته كننده


ولي من به قدري دوستش داشتم که حتي بداخلاقياشم برام دلنشين بود. اونم واقعا منو دوست داشت و هميشه هوامو داشت. البته مهدي واقعا مهربون بود و هواي هممونو داشت. ولي من بيشتر از خواهرام باهاش حرف ميزدمو بيرون ميرفتم! اونم منو همه جا با خودش ميبرد . نه تنها من ، گاهي امير و مريمو دخترخالمم باهامون ميومدن بعضي شبا 4تايي پياده ميرفتيم پارک و مسابقه ي دو ميزاشتيم واسه رسيدن به تاپ و سرسره اونروزا از ته دل شاد بوديمو خوشبخت بهترين روزا و شبا رو کنار هم داشتيمو از لحظه لحظه ي زندگي استفاده ميکرديم. همه ي بازيامون با هم بود و خانوادگي‌ هفت سنگ ، قايم باشک، اسم و فاميل، چشمک و کلي بازيه ديگه که توش پر از هيجان و خنده ي از ته دل و خوشبختي بوداون موقع ها بابا حالش خوب بود و يه خانواده ي خوشبخت و شاد بوديم . کاش اونروزا تموم نميشد! کاش اون شاديا و خنده هاي از ته دل تموم نميشد! کاش پدرم هميشه سلامت بود . کاش‌‌ مريضي نبود، غم نبود، فاصله نبود.


ادامه دارد.


 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کتابفروشی صادق وبلاگ همسفر منیره وبلاگ همسفر سمیه خانه‌ی سبز fanniherfeyi بانک تم و قالب پاورپوینت رایگان کلاسور siteamade تحقیق privateseotraining