دلهره و اضطراب همه ي وجودمونو گرفته بود. ماها که کوچيک بوديمو هيچ کاري ازمون برنميومد. حسابي ترسيده بوديم و هممون کز کرده بوديم يه گوشه ي سفرهپدرم تو بغل برادرم بود و درد ميکشيد! مادرم چشماش پر از اشک بود و زير لب دعا ميخوند. خلاصه به کمک برادر و مادرم پدرم از زمين بلند شد و آماده شد واسه رفتن به دکتر.


تا برگشت پدر و برادرم از دکتر انگار صدسال گذشت. منو اميرکه از همه کوچيکتر بوديم روي پاي مادرم با نوازشاش داشت خوابمون ميبرد. بقيه ام هرکدوم يه گوشه نشسته بودنو زير لب دعا ميکردن.  وقتي برادر و پدرم رسيدن خونه هيچکس جرعت حرف زدن نداشت همه منتظر بودن يکي سکوت رو بشکنه و بپرسه ک چي شد؟ تا اينکه آخر سر زري خواهر بزرگم با صداي گرفته پرسيد چي شد مهدي جان؟ دکتر چي گفت؟مهدي همينجور که داشت کمک ميکرد تا پدرم کتشو دراره سرشو انداخت پايين و گفت هيچي بابا يه معده درد ساده س. مسموميت غذايي و اين حرفا ! دکتر گفته بايد آزمايش بده و عکسبرداري کنه بعد مشخص ميشه مشکل از کجاست. بعدم رو کرد به مريمو گفت يه چايي بيار خواهرجان. مادرم يه نگاهي به چهره ي رنگ پريده و فشرده از دردپدرم کرد و اروم گفت انشاا. که خيره وبا بغض به سمت آشپزخونه رفت.


اون شب با دلشوره گذشت. تابستون بود ولي انگار هوا سرد و مه گرفته بود!


فردا ي اون شب پدرم و برادرم براي انجام آزمايشات از خونه خارج شدن . ميترا و زري به دانشگاه رفتن و ما 3تا هم  به مدرسه همه ي حواسم پيش پدرم بود. با اينکه 8سالم بود ولي خوب يادمه اونروزارو البته بعضياشم مادرم بعدها برامون تعريف کرده بود اونروز بعدازظهري بودم. تو راه برگشت از مدرسه به خونه خدا خدا ميکردم وقتي ميرسم بابامو داداشم خونه باشن و بابام حالش خوب شده باشه!وقتي رسيدم هنوز خونه سرد بود! مادرم بوسم کرد و رفت که غذامو آماده کنه. معلوم بود که حالو حوصله نداره. خواهرم مريم که از همه پرسروصداتر و شيطون تر بود داشت واسه بابام ميوه پوست ميکند و قربون صدقش ميرفت. مادرم داشت با برادرم پچ پچ ميکرد. فهميدم که  بايد دو روز بگذره تا جواب آزمايش بياد. برادرم شب برگشت به پادگان تا چندروز مرخصي بگيره. من باز موقع رفتنش آويزون گردنش شدمو گريه کردم ولي گفت که فردا برميگرده و چند روزي پيشمون مي مونه. 


يکروز ديگه ام  طبق روال هرروز گذشت.  هرکسي مشغول فعاليت خودش بود . مادر طبق معمول تو آشپزخونه بود . پدرم با وجود دردي که داشت وانمود ميکرد که خوبه و کاراشو خودش انجام ميداد. خيلي مرد سنگين و مغروري بود.نميخواست جلوي زن و بچه هاش ضعيف به نظر برسه. روزايي که خونه بود هميشه تو حياط بزرگمون مشغول رسيدگي به گلا و درختا بود. اينقدر به حياطمون ميرسيد که مثل بهشت سرسبز بود. يه گوشه ش انواع گلاي رز کاشته بود که بهار و تابستونا از بوي گلا آدم مست ميشد. يه گوشه سبزيجات کاشته بود دورتا دور باعچه انواع درختاي ميوه بود . خلاصه بهشتي بود واسه خودش.مهدي قرار بود شب از پادگان برگرده خونه . فردا جواب آزمايش پدرم آماده ميشداونشبم دور هم شام خورديم .مامان غذاي مورد علاقه ي پدرمو گذاشته بود. هرچند که پدرم نميتونست زياد غذا بخوره ولي بخاطر نگاهاي ما و مادرم کمي خورد! تو اين دو روز انگار آب شده بود صورت مردونه و جذابش. اونشب دورهم نشستيم و کلي حرف زديم. هرکسي يه چيزي تعريف ميکرد تا فضاي خونه از اون جو سنگين و پر استرس دور شه! خلاصه اون شبم با هر سختي اي بود گذشت و صبح شد!


صبح با شنيدن صداي مهدي از جام پريدمو بغلش کردم. اونم مثل هميشه کلي قربون صدقم رفت و موهاي و بورمو نوازش کرد و بوسم کرد.خستگي از چهرش ميباريد! چشماش غمگين بود. با اينکه نزديکاي صبح رسيده بود و کلي تو راه بود ولي صبح زودتر از بقيه بيدار شده بود ! اصلا انگار نخوابيده بود و چشماش قرمز بود! بعد از خوردن صبحانه آماده شد که بره جواب آزمايش پدرمو بگيره. با اينکه مامان سفارش کرد که مراقب خودش باشه و زود برگرده ولي تا عصر خبري ازش نشد! ههموم نگران بوديم هم از دير کردن مهدي هم از نتيجه ي جواب آزمايش. ولي ديگه مطمعن شده بوديم  يه مشکل بزرگي هست که پيچيده تر از يه درد ساده ي معده س! 


ادامه دارد


 

داستان واقعي

داستان واقعي - قسمت 2

داستان واقعي- قسمت 3

داستان واقعي_ قسمت 4

يه ,پدرم ,مادرم ,ي ,خونه ,ولي ,جواب آزمايش ,بود و ,يه گوشه ,بود ولي ,با اينکه

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دارالقرآن شهيد محمد احمدي چکنه mahtabcrayaneh نسبیت خاص اینشتاین strongiran شناسایی معتبر ها مطالب اینترنتی daryarapc پردۀ ِ پندار سالم زیبا sayeha