حدود ساعت 4بعداز ظهر بود که زنگ خونه رو زدن. با اينکه همه منتظر مهدي بودن و مادرم از نگراني چندين بار تا سر کوچه رفته بود و برگشته بود ولي کسي از جاش ت نخورد! همه به هم نگاه ميکردن! تا اينکه دوباره صداي زنگ اومد و اينبار من با صداي بلند گفتم حتما داداشه و دوييدم سمت در تا بازش کنم. با صداي من همه به خودشون اومدنو از جاشون بلند شدن. مادرم اما فقط ايستاد بدون حرکت.


با ديدن چشماي قرمز و رنگ پريده ي داداشم يه قدم عقب رفتم، لبخند رو لبم تبديل به اخم شد! مهدي اومد داخل زير لب يه سلام آرومي گفت که بعيد ميدونم کسي شنيد و يک راست به اتاق رفت! زري و ميترا يه نگاهي به مادرم انداختنو بعد با عجله به سمت مهدي رفتن . مادرمم که انگار تازه متوجه اومدن مهدي شده بود دستاشو تو هم گره کرد و با قدمهاي بلند به سمت اتاق رفت


منو مريمو امير هرکدوم يه گوشه ايستاده بوديم و منتظر بوديم در اتاق باز شه و يکي از اتاق بياد بيرون تا ببينيم چي شده! ولي خبري نشد! منکه ديگه حوصلم سر رفته بود رفتم سمت اتاقو آروم درو باز کردم . با اين حرکت من مريمو اميرم جرعت پيدا کردنو پشت سر من اومدن تو. هيچوقت اون صحنه رو يادم نميره! مهدي يه گوشه کز کرده بود و دستاش روي سرش بود. ميترا و زري تکيه داده بودن به ديوار و گريه ميکردن! مادرم رنگش زرد و پريده بود و مثل شوک زده ها به يه نقطه خيره شده بود! من آروم رفتم سمت مادرمو چسبيدم به پاهاش .سرم به سمت بالا بود و داشتم نگاهش ميکردم که يهو يه تي خورد و دستشو گذاشت رو سرم. دستاي گرم و مهربونش سرد بود! خم شد سرمو بوسيد و منو از پاهاش جدا کردو با عجله از اتاق خارج شد .يکدفعه صداي ترکيدن بغضش به گوشمون رسيد و اينبار همگي اشکهامون جاري شد.


از اونروز به بعد ديگه خونه ي ما گرماي هميشگي رو نداشت خنده ها مصنوعي بود و تظاهر اونم فقط جلوي پدرم واسه روحيه دادنو حفظ ظاهر! 


فهميدم که پدرم سرطان معده داره . اونم از نوع پيشرفته و بدخيمش! منکه کوچيک بودمو اونموقع عمق فاجعه رو درک نميکردم. فقط ميديم که مادرم هرروز داره موهاي سپيدش بيشتر ميشه و صورتش پژمرده تر.خواهرا و برادرام غمگين بودنو بي حوصلهخلاصه که ديگه هيچي مثل قبل نبود.


چند روز بعد پدرمو بستري کردن که هم تحت نظر باشه و هم يه سري آزمايشات بگيرن ازش. 


مادرم هرروز سرساعت اماده ميشد و همراه يکي از خواهرام به ملاقات ميرفت. معمولا زري و ميترا بيشتر ميرفتن . منو که از همه کوچيکتر بودم بخاطر محيط بيمارستان نميبردن! مهدي ام چندبار درهفته مرخصي ميگرفت و از پادگان به ملاقات بابا ميرفت و دوباره برميگشت. چندوقت بود که واقعا دلتنگ بابا و مهدي شده بودمو بيتابي ميکردم. واسه همينم مامان قول داد که فردا منو اميرو همراه خودش ببره.


صبح با کلي ذوق و شوق آماده شدم .يه دامن چيندار رنگي پوشيدم با يه بليز توردار سفيد. موهامم مامانم دم موشي بست. براي ناهار يه چيزي خورديمو بعدم مامان رفتو آماده شد .ظهر بود که از خونه بيرون زديم هوا شديدا گرم بود و آفتاب مستقيم به سرو صورتمون ميتابيد. حالا ميفهميدم که مامان هرروز چه سختي اي ميکشه تو راه رفتو برگشت از بيمارستان. آروم کنارش ايستاده بودم و چشم به راه اتوبوس. بالاخره بعد از نيم ساعت اتوبوس اومدو سوار شديم. منو امير چسبيده به هم روي يه صندلي کنار پنجره و مامانم صندليه کنارمون نشست. راه طولاني بود ولي من اينقدر واسه ديدن پدرم ذوق داشتم که برام مهم نبود. خلاصه بعد از سوار شدنو پياده شدن از چندتا اتوبوس رسيديم. وقتي وارد راهروي بيمارستان شديم خنکيه باد کولر راهروي بيمارستان يه کم حالمونو بهتر کرد. از آب سرد کن بيمارستان آب خورديمو وارد اتاق پدرم شديم. به غير از پدرم دوتا بيمار ديگه ام روي تخت هاشون خوابيده بودن. وقتي پدرمو بيحال رو تخت ديدم شوکه شدم انتظار نداشتم بابامو بعداز چند روز نديدن اينطوري ببينم. پدرم برام  هميشه مثل کوه بود قوي پر جذبه محکم سالم با چشمايي سبز و خندون. به سمتش رفتمو دست مردونشو تو دستام گرفتم لاي چشماشو باز کردو لباش يه تي خورد.با يه فشار کوچيک و ضعيف که به دستم داد فهميدم که متوجه حضورم شد. دست کشيدم رو ته ريش جوگندميش و دستشو گذاشتم رو صورتم. چشماش خنديد.


اميرم اونور تخت نشسته بودو موهاي پدرمو نوازش ميکرد. مامان هرازگاهي يه پارچه ي تميز خيس ميکرد و به لباي پدرم ميکشيد. همينجور که نشسته بوديم يدفه مهدي وارد اتاق شد من از خوشحالي از تخت پريدم پايين و چسبيدم به پاهاش با اينکه خسته بود و بيحوصله ولي بغلم کرد و سرمو بوسيد و کلي قربون صدم رفت.انگار عقده ي ّغل نکردن پدرمو داشتم تو بغل اون خالي ميکردم سفت دستامو حلقه کرده بودم دور گردنش .همينطوري که من تو بغلش بودم رفت سمت امير  دستي به سرش کشيد بعدم مادرمو بوسيد. بعد رو کرد سمت بابا و دست کشيد به پيشونيش و پيشونيشو بوسيد. يه کم نشست و مادرم براش آبميوه ريخت و خورد. بعدم بلند شد و رفت پيش دکتر تا ببينه وضعيت پدرم چطوره؟


وقتي برگشت قيافش درهم و گرفته بود .مادرم که متوجه حال بهم ريخته ي مهدي شده بود اروم پرسيد چي شد مادر؟ دکتر چي گفت؟ مهدي نگاهي به پدرم کرد و گفت اوضاش تغييري نکرده.دکتر ميگه بايد عمل بشه شايد بتونن غده رو دربيارن و بهتر شه شايدم. حرفشو خورد و سرشو انداخت پايين. مامان صورتش قرمز شده بود ميشد فهميد که داره مراعات منو اميرو ميکنه تا گريه نکنه. مادرم هميشه صبور و تودار بود اينو ميشد از موهايي که اين چندوقت سفيد شده بود فهميد. مهدي سکوت رو شد و گفت ؛ دکتر گفت اگه بخوايين ميتونيد چندروزي ببريدش خونه شايد جو خونه و حضور بچه هاش دورو برش حالشو بهتر کنه. اگر نه که ميتونيد رضايت بديد که واسه عمل آمادش کنيم. مادرم که انگار فهميده بود يه خبري هست با گوشه ي چادرش اشکشو پاک کرد و گفت پس برو به دکتر بگو چند روزي ميبريمش خونه ، بعد مياريمش واسه عمل. مادرم خيره به صورت پدرم ، دربه در دنبال معجزه بود.


خلاصه قرار شد که فردا کاراي ترخيص بابا انجام بشه و بياد خونه. 


 


ادامه دارد

داستان واقعي

داستان واقعي - قسمت 2

داستان واقعي- قسمت 3

داستان واقعي_ قسمت 4

يه ,رو ,مهدي ,مادرم ,پدرم ,سمت ,بود و ,شده بود ,کرد و ,مهدي شده ,و گفت

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فیلم بین وبلاگستان دانستنیهایی درباره ویپ دفاع مقدس ، شرافت و شجاعت مظلومانه رسول حائز درامتداد نور ال سولز اونیو کار در منزل رستا کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. مسائل حقوقی