فرداي اونروز مهدي و مامان زودتر از هميشه به بيمارستان رفتن تا کاراي ترخيص بابا رو انجام بدن. و اما اونروز توي خونه ي ما حالو هواي عجيبي بود. همه يه جورايي خوشحالي همراه با استرس داشتيم! قرار بود يکي از اعضاي عزيز خانواده به خونش برگرده . زري و ميترا کل خونه رو آبو جارو کرده بودن و براي ناهار قرمه سبزي گذاشته بودن که بوش کل خونه رو گرفته بود. لباساي مرتب پوشيده بوديمو نگاهمون به ساعت روي ديوار بود .بيصبرانه منتظر اومدن مامان اينا بوديم! حدود ساعت 2 بود که اومدن. درسته که همه از حالِ بدِ بابا خبر داشتيم ولي هممون به بودنش حتي با اون حال مريضشم راضي بوديم! انگار با اومدنش خونه دوباره گرما گرفته بود! با ديدن بابا يه بغض سنگيني رو سينه هامون نشست ولي با لبخند و هيجان ازش استقبال کرديمو کلي قربون صدقش رفتيم . بابا سرو صورتمونو ميبوسيد و سعي ميکرد خودشو سرحال نشون بده.


يه پتو و بالشت پهن کرده بوديم گوشه ي هال تا بابا همونجا جلوي چشممون استراحت کنه.بيشتر اوقات بخاطر داروهايي که استفاده ميکرد بيحال بود و تو حالت خواب بود! خوشحاليمون فقط همون چندساعتِ ورودش به خونه بود چون بابا شديداً به صدا حساس شده بود و با کوچکترين صدايي عصبي ميشد و از کوره درميرفت. ماام با توجه به شرايطش حسابي مراعاتشو ميکرديم .


منو امير ديگه تو خونه بازي نميکرديمو همش يا تو حياط بوديم يا کوچه! روزاي بدي رو ميگذرونديم. مادرم هميشه صبحا چشماش قرمز و متورم بود دليلشو بعدا فهميدم! يه شب از گرما و تشنگي از خواب پريدم ، بلند شدمو به سمت آشپزخونه رفتم که آب بخورم ديدم پدرم خم شده تو خودش و بالشتشو گرفته تو شکمش و آروم سرشو ميزنه روي بالشت! با ديدن اين صحنه شوکه شدم! پاهام سِر شده بود و توان حرکت نداشتم! بغض گلومو گرفته بود.ناخودآگاه با صداي آروم و پر بغضم گفتم آقاجون تشنته؟ پدرم يهو سرشو بالا آوردو با صورتي که از درد جمع شده بود سعي کرد کمر خميده شو صاف کنه و گفت چرا بيداري آقاجان؟ چي ميخاي؟ گفتم تشنمه دارم ميرم آب بخورم شما آب نميخواي؟ گفت نه بابا جان برو بخور بعد دوباره سرشو انداخت پايين! يادم نيست اونشب آب خوردم يا نه ولي هرگز اون حالت مچاله شده از دردشو ، اون چهره ي جمع شده از رنجشو فراموش نميکنم! پدري که هميشه برام نماد قدرت و استقامت بود حالا داشت جلوي چشمامون درد ميکشيد و آب ميشدو کاري از دستمون براش برنميومد! شايد بدترين درد براي يه دختر همين باشه .


صبحش با شتاب از خواب بيدار شدمو دويدم سمت رختخواب بابام. ديدم نيست! ترسيدم! بدو رفتم آشپزخونه و بلند گفتم مامان آقاجون کو؟ مامانم  با تعجب نگاهم کرد و گفت چرا زود بيدار شدي مادر؟ گفتم آقاجون خوبه؟ کجاست؟ مامان اَبروشو داد بالا و  گفت توي حياطه مادر خواب ديدي؟بيا صبحونه بخور  بدون توجه به مامان دوييدم سمت حياطو ديدم بابام نشسته روي صندلي في کنار باغچه زير آفتاب و خيره شده به گلا. لبخند نشست روي لبمو نفسمو بيرون دادم دمپاييه مامانمو که تو پام لق ميزدو پام کردمو تند از پله ها دوييدم پايين و بلند گفتم سلام آقاجون بابام که انگار تو يه حالو هواي ديگه بود چشم از گلا گرفتو نگاهشو انداخت سمت من و با لبخند گفت سلام آقاجان صبحت بخير دختر گلم زود بيدار شدي بابا؟ دستمو پيچيدم دور شکمشو چسبيدم بهش. گفتم آقاجون برام يه دسته گل ميچيني؟ آخه تو نبودي به هرکي ميگفتم ميگفت حوصله ندارم! بابام سرمو بوسيد و گفت بله که ميچينم کدوماشو دوست داري بابا؟ بعدم خودمو ازش جدا کردمو اونم به سختي از رو صندلي بلند شدو به طرف قيچيه باغبونيش رفت. من با ذوق دونه دونه به گلا اشاره ميکردمو بابا ام ميچيدشون. بعدم يه دسته گل رز خوشگل به دستم دادو گفت مراقب باش بابا جان تيغ داره با خوشحالي دسته گلو تو دستاي کوچيکم جا دادمو رفتم تو خونه داد زدم مامان ببين بابا چه دسته گلي برام درست کرده مامانم خنديد و گفت از دست تو بچه بيا ، بيا بذارشون تو اين گلدون. مراقب باش تيغاش تو دستت نره. گلامو با احتياط مثل يه شي با ارزش گذاشتم تو گلدون و با لذت بهشون نگاه کردم.امير و مريم داشتن صبحانه ميخوردن. منم نشستم رو صندلي و مامان برام لقمه گرفت و من همچنان چشمام به دسته گل خوشگلم بود بعد از مدت کوتاهي بابا اومد داخل خونه و مستقيم رفت سمت رختخوابش دستش روي شکمش بود و اخم روي پيشونيش مامانم با عجله رفت سمتش و کمکش کرد که دراز بکشه. بعدم اومد يه ليوان آب پرتغال براش ريخت و همراه يه قرص براش برد. من از دور ايستاده بودمو نگاهشون ميکردم. پدرم قرصو خورد و دراز کشيد. گفت اگه خوابش برد براي ناهار صداش نکنن ! مامانم ملحفه روشو درست کرد و گفت باشه بخواب ولي از ديشب هيچ ي نخوردي ! فقط قرص که نميشه بدنت ضعيفتر ميشه. بابام چيزي نگفت و چشماشو با درد بست. مامان نگاهش گرد و سرشو با ناراحتي ت داد بعدم رو کرد به منوامير و آروم گفت مامان جان صدا نديد بذاريد باباتون استراحت کنه.


ماام سرمون به علامت تاييد ت داديمو برگشتيم سمت آشپزخونه مريم داشت سفره روي ميزو جمع ميکرد . نشستم رو صندليو زل زدم به گلافکرم پيش بابام بود! به حالت ديشبش، به صورت پر از دردش ، به کمر خم شدش، نميدونم وقتي من خوابيدم چي شد! يني تا صبح درد کشيده بود و نخوابيده بود؟ دستام سرد شده بود! با صداي زنگ خونه به خودم اومدم . ميدونستم مهديِ اخه ما که جز همديگه کسي رو نداشتيم. لبخند نشست روي لبمو دويدم سمت در. مهدي داشت پوتيناشو درمياورد که پريدم روي دوشش و دستمو حلقه کردم دور گردنش. يه تي خورد و خنديد. گفت بچه چکار ميکني نزديک بود با سر برم تو زمين! خنديدم و گفتم داداشي چي برام آوردي؟ مامانم اومد نزديکو گفت بچه آروم بابات خوابيده ، پاشو از رو دوش داداشت خستس! بذار بياد تو لباساشو دراره بعد آويزونش شو. مهدي گفت اشکال نداره بعدم با يه حرکت منو انداخت رو دوششو از زمين بلند شد .من بلند خنديدمو دستمو محکمتر پيچيدم دور گردنش .مهدي آروم رفت سمت بابا و نگاهش کرد بعد با خستگي دستي کشيد به سرو صورت خودشو، منو آروم گذاشت رو زمين. بعدم رفت به سمت حمام. مامان آروم اميرو صدا کردو حوله رو داد دستش که بده به داداش مهدي


خودشم رفت سمت آشپزخونه مشغول ناهار گذاشتن شد. مريمم دوباره وسايل صبحانه رو چيد رو ميز و يه چايي ريخت براي مهدي.


منکه حسابي حوصلم سر رفته بود رفتم حياط. کمي بعد اميرم اومد. امير دوسال از من بزرگتر بود. پسر بازيگوش ولي باهوش و درس خوني بود. بابا هرسال وقتي منو امير شاگرد اول ميشديم از طرف اداره شون برامون تقدير نامه و جايزه ميگرفت . بابام هميشه بهمون ميگفت بچه هاي من باهوشن و باعث افتخار منن. ما ام هميشه سعي ميکرديم درسمونو بخونيمو شاگرد اول بشيم. زري و ميترا ام که دانشجو بودنو حسابي درس خون .مريم دبيرستاني بود و 4سال از امير بزرگتر. مهدي ام که ليسانسشو گرفته بود و بعدش رفت سربازي. مهدي حسابداري خونده بود و هميشه توي درس رياضي به منو امير کمک ميکرد. خيلي ام جدي ميشد موقع ياد دادن يه فرمول يا مسئله و  تو اون مواقع بود که  منو امير  حسابي حساب ميبردم ازشخسته كننده


ولي من به قدري دوستش داشتم که حتي بداخلاقياشم برام دلنشين بود. اونم واقعا منو دوست داشت و هميشه هوامو داشت. البته مهدي واقعا مهربون بود و هواي هممونو داشت. ولي من بيشتر از خواهرام باهاش حرف ميزدمو بيرون ميرفتم! اونم منو همه جا با خودش ميبرد . نه تنها من ، گاهي امير و مريمو دخترخالمم باهامون ميومدن بعضي شبا 4تايي پياده ميرفتيم پارک و مسابقه ي دو ميزاشتيم واسه رسيدن به تاپ و سرسره اونروزا از ته دل شاد بوديمو خوشبخت بهترين روزا و شبا رو کنار هم داشتيمو از لحظه لحظه ي زندگي استفاده ميکرديم. همه ي بازيامون با هم بود و خانوادگي‌ هفت سنگ ، قايم باشک، اسم و فاميل، چشمک و کلي بازيه ديگه که توش پر از هيجان و خنده ي از ته دل و خوشبختي بوداون موقع ها بابا حالش خوب بود و يه خانواده ي خوشبخت و شاد بوديم . کاش اونروزا تموم نميشد! کاش اون شاديا و خنده هاي از ته دل تموم نميشد! کاش پدرم هميشه سلامت بود . کاش‌‌ مريضي نبود، غم نبود، فاصله نبود.


ادامه دارد.


 

داستان واقعي

داستان واقعي - قسمت 2

داستان واقعي- قسمت 3

داستان واقعي_ قسمت 4

رو ,تو ,يه ,سمت ,مامان ,روي ,بود و ,و گفت ,گرفته بود ,شده بود ,از ته

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کودک درون من، اکتیو تشریف داره خاطرات یك پزشك میراکل‌وب آموزش تهيه کيک و شيريني گروه آموزشی هنرهای تجسمی وب سایت سید مرتضی موسوی تبار زناشویی برتر یادداشت های محمد عرفان بهنام پور 1706426 اهل قرآن